از زبان پسرکم وقتی به چشمهایش نگاه می کنم
وقتي سر كار مي روي، دلم برايت تنگ مي شود.دلم مي خواهد پيشم باشي ولي نيستي. دلم مي خواهد چيزي به تو نشان بدهم ولي نمي توانم. دوست دارم موقع خوابيدنتو را ببوسم و به تو شب به خير بگويم. نمي خواهم دلم برايت تنگ شود. تو را همين الانمي خواهم...
همه گاهي دلشان براي يك نفر تنگ مي شود.كاش مي شد با هم باشيم ولي نمي توانيم. همهي ما كارهايي داريم كه بايد حتما انجام بدهيم. اما دوباره به زودي همديگر را مي بينيم.من هم مي توانم خودم را سرگرم كنم. مي توانم پتو يا اسباب بازي پشمالويم را بغل كنم.مي توانم جاي گرم و نرمي پيدا كنم و كتاب هايي را كه دوست دارم ورق بزنم. مي توانمنقاشي بكشم تا به تو نشان بدهم. تو خيلي زود بر مي گردي... می دانم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی