ruyinruyin، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

قصه از کجا شروع شد

دیشب تولدت بود

عزیزم دیشب تولدت بود بهترین لحظه زندگی هر مادری روز دیدار با تکه ای از قلبشه که انگار سالهاست دلش میخواسته اونو ببینه نوازشش کنه بوش کنه و حسش کنه پسرکم خیلی خداوند رو شاکرم که تو رو به من داد تا درک کنم کجای زندگیم هستم .خدا ی با درایتم سپاس عزیزکم دیشب کلی ذوق می کردی که برات جشن تولد گرفتیم مخوصا با دیدن کیک تولدت که شکل ماشین بود هر بار که میزاشتیم توی یخچال بدو بدو می اومدی ومی گفتی ماشینه منه ...توّلوی منه... خلاصه خیلی خوشحال بودی نازم رفته بودیم خونه طاهی ویه جشن کوچیک برات گرفتیم. ما برات یه گاگیگان گرفتیم با ست ابزار که خیلی دوست داشتی. مامان طاهی هم برات کفش وبلوز وکلاه خریده بود ایشالا که مبارکت باشه عزیزم  کلی رقص...
13 فروردين 1392

همین چهار خط

این چهار تا خط رو تو یه وبلاگ دیدم و فکر کردم می تونه همین چهار خط نیمی از مشکلات منو حل کنه ....... دوست موفقی داشتم ، که فکر می کنم عامل موفقیتش یک طرز فکر خاص بود : هر چه کمتر به افکار مزاحم اجازه ورود بدی موفق تری ؛ هیچ وقت هیچ عامل مزاحمی رو نمی دید ، روی حرفای ناراحت کننده فقط ۵ دقیقه وقت می گذاشت ، انگار به این باور رسیده بود ، که هیچ حرفی ، هیچ ادعایی ، هیچ کنایه ای ، هیچ تمسخری و کلا هیچ موضوعی ارزش موفقیت نهایی اون رو نداره !!!
20 بهمن 1390

به سلامتی مادرم

به سلامتی مادرم که بخاطر من شکمش را بزرگ کرد. بخاطر او که خط چشمش را با عینک عوض کرد، بخاطر او که میهمانی های شبانه را با شب بیدار ماندن در کنار من عوض کرد، پول کیفش را با پوشک بچه عوض کرد. بخاطر آن مادری که همه چیز را با عشق عوض کرد
20 بهمن 1390

برای پسرم در آستانه یازده ماهگی

سلام عزیز دل بیقرارم ... بی تکرار مهربان عاشق .... داشتم فکر می کردم به بهشتی که وعده داده شده ، به کلید ، به ...   به همان خدای من و تو که هر چه گشتم هرچه چشم انداختم جایی ، بهشتی ندیدم جز تنها وقتی که به تو نگاه می کنم به خنده های مستانه ات گوش میدهم ، به دستانت بوسه میزنم پسر بی همتای من . که بهشت همین جاست همین لحظه که تو با چشمان مشکی پر از امیدت که هر چه بیشتر دقیق میشوم شیدا تر میشوم مرا می نگری ... خنده هایت همان نوای موسیقی بهشت وعده داده شده است ... دستانت کلید ، پوست لطیف صورتت نسیم نوازشگر روح ...   ومن 300روز است که با تو ای معجزه آفرینش ...
20 بهمن 1390

سالگرد ازدواج مامانی وبابا بهرنگ

با تو از تمام چیزهایی می گویم که تنها تو میدانی و من ... بهرنگم، از کوه استوار ترم ، می پرستمت ... عاشقانه نفست میکشم که باز مرا بی قرار ترت کردی و عاشقترت ... خودت خوب میدانی از کدامین ها سخن می گویم ... ممنونم مرد همراه همیشه عاشق و استوارم ... و بسیار شکر می گویم یگانه خالقم را که رویین عزیزمان ، در سایه پدری همچو تو ، الگو می گیرد مردانگی ، عاشقی و وفا داری را ... تمام نا تمام من ، با تو تمام میشود ...
20 بهمن 1390

ورود پسرم به دوازده ماهگی مبارک

سلام ...سپاس خدایم را که مجالی باز از تو بگویم و بنویسم جان دل در تب و تاب مادر کاش قدرتم بود توان داشتم همه آنچه در دل دارم بیانش کنم بنویسمش حکش کنم از این11 ماه و1 روز از اینهمه اوج گرفتن تا عاشقی رفتن از خنده های بی مثال تو که با کهکشان عوضش نمی کنم با دریا دریا ...وقتی که سر به سر مان میگذاری بی بهانه میخندی .تمام ثانیه ثانیه نفسم گرمتر برایت میرود و می آید.من عاشقم تو را وابسته ات هستم من محتاج بودنت هستم تو بی نظیر ترینمان در نفسهایمان خوش جا نشسته ای من و بهرنگ عزیزم ممنون بودنت هستیم معنای عشق فرازمینی .سلامتی ات آرامشت آزادیت آرام آزادم میکند.تــــــــــــو احتیاجی واسه ما عزیزم ... ...
20 بهمن 1390

تولدت مبارک ای ماه قشنگ

سلام ... همیشه خوب خوبمیدانستم روزی که برای تولد یک سالگیت بخواهم بنویسم زبانم بسته میشود ، دستانم قفلانگار ... و چه همان شد درست اکنون ... چگونه گذشت که حتی برق و باد هم به گرد پایاین 365 روزنرسید که اگر اینهمه عکس و خاطره ثبت شده نبود ، باورکه نمیکردم هیچ ، باورنمی کردم باز ... رویین ...معجزهآفرینشم .... بی نظیر پسر همه چی تمامم ،که بی بهانه عاشقم تو را .... که بی بهانهاشکهایم با هر کلامی که برایت مینویسم چکه میکند باز باران باران ....به خدای این همهسال و این یک سال قسم که لحظه هایی با تو در این یکسال تجربه کردم که در خواب هم نمیدیدماینهمه مادر شدن را ، عاشق شدن را ، بیتاب تو شدن را ... رویین خوشنامم، جان مادر ، آرام دل مادر...
20 بهمن 1390

فرزند دلبندم،دوستت دارم

فرزندم...  وقتی این این متن زیبا را خواندم... بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم همراه با بغضی بی پایان... فرزند عزیزم:آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،...اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشماگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده استصبور باش و درکم کنیادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنمبرای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکنوقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگروقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی ن...
20 بهمن 1390